برای مثال، داوطلبی که به خاطر دوست و آشنا درس میخواند، مشخص است که در فشار درسها خسته و کلافه میشود و در هر فرصتی مایل است که به خانواده، معلمها و … ثابت کند که دارد اذیت میشود و سختی زیادی را تحمل میکند. او انتظار دارد که دیگران برایش دلسوزی کنند، و حتی بعضی از داوطلبان مایل هستند که افراد خانواده نیز در این سختی شریک باشند و از خوشحالی و خوشگذرانی آنها ناراحت و عصبانی میشوند؛ در حالی که اگر یک دقیقه، فقط و فقط به خودشان فکر کنند، میتوانند بهترین انتخاب را برای ساعتها و روزهای بعدی خود داشته باشند.
داوطلبی که درس خواندن را دوست ندارد یا به رشته یا دانشگاه خاصی به طور جدی فکر نمیکند، میتواند با خانوادهاش صحبت کند و به جای آنکه وقت خود را صرف درس خواندن اجباری کند، حداقل بخشی از وقت خود را صرف کارهای مفید دیگر کند، و داوطلبی که هدفی تعیین شده و مشخص دارد، میتواند با قبول سختی مسیر، از غر زدن دست بردارد و با شادمانی و نشاط، در مسیری که انتخاب کرده است، گام بردارد.
جالب اینجاست که وقتی از خودمان مراقبت میکنیم و برای خودمان وقت میگذاریم، نسبت به خود و دیگران، کمتر عصبانی میشویم و سرحالتر و شادتر هستیم و بهتر کار میکنیم و با دیگران برخورد بهتری داریم؛ زیرا همیشه به انجام کاری میپردازیم که احساس میکنیم در اولویت است، و با مراقبت از خود، زندگیمان را در حالت متعادل و سالم نگه میداریم و به همین خاطر هرگز احساس خستگی و ناراحتی نمیکنیم.
وقتی برای خود وقت میگذاریم، دیگر در مقابل دیگران ادعای ایثارگری نخواهیم داشت و در نتیجه، از هیچ کس متوقع نخواهیم بود. دقت کنید که دلیل توقع ما این است که فکر میکنیم به خاطر دیگران، در حق خودمان کوتاهی کردهایم؛ پس آنها باید قدر ما را بدانند، و اگر جز آن چه ما از این افراد انتظار داریم، رفتار کنند، با برچسب «نمکنشناس» آنها را سرزنش میکنیم و خودمان هم بسیار غمگین خواهیم شد.
بسیاری از اوقات، وقتی یک دقیقه به خود و برای خودمان فکر میکنیم، متوجه میشویم که چقدر در اطرافمان پتانسیلهای خوبی برای کمک گرفتن و پیشرفت کردن داریم، اما ما آنقدر غرق غر زدن و حس طلبکاری بودهایم که نمیتوانستهایم آنها را ببینیم یا اگر هم آنها را میدیدهایم، نمیدانستهایم که به چه شیوهای باید از آنها یاری بخواهیم تا در هنگام بروز مشکلات، با آغوش باز همراهیمان کنند.
داستان زیر به خوبی بیانگر همین امر است:
«مردی در سیلابهای شدیدی که به سقف خانهاش رسیده بود، گرفتار بود و آب هر لحظه او را بیشتر در خود فرو میبرد. عدهای به کمک او شتافتند و میخواستند او را نجات دهند، ولی مرد، به جای همراهی با آنها، مدام از شرایطی که برایش پیش آمده بود، گله میکرد و میگفت که خدایا خودت کمکم کن و شرایط را به حالت اول برگردان، و در نهایت متاسفانه غرق شد !
وقتی به بهشت رفت از خداوند شکایت کرد و گفت: «خدایا ! چرا مرا نجات ندادی؟!» خداوند جواب داد: «من دو قایق و یک هلیکوپتر با چند انسان خوب و دلسوز به کمک تو فرستادم، اما خودت به آنها پشت کردی!.»